...نگاهت کافیست تا دوباره در هوای آمدنت بمیرم
نگاهت کافیست تا دوباره در هوای آمدنت بمیرم تو همیشه دعوتی ... راس ساعت دلتنگی برهنه ات می کنند تا بهتر شکسته شوی نترس گردوی کوچک آنچه سیاه می شود روی تو نیست دست آنهاست . . . دارم شبیه بچگی ام گریه می کنم از اینکه آمده ای تا بپرسی احوالم خداوندا !
دلم واسه اول دبستانم تنگ شده , وقتی تنها یه گوشه از حیاط مدرسه وایسادی یه نفر میاد و بهت میگه با من دوست میشی؟
تنها بودن بهتر از تنها شدن است.
یادم نرود که : من تنها هستم ، اما تنها من نیستم . . .
پناه بگیرید . . . باز تنهائی در راه است.
این حرف ها که روی ورق جا نمی شود
چیزی به غیر اشک برایم نمانده است
با گریه هم که بغض دلم وا نمی شود
من مثل کودکی که در این شهر گم شده
در جستجوی خانه به اینجا رسیده ام
عمری به جای دشت و چمن توی دفترم
تصویر دردهای خودم را کشیده ام
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری:
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را
اشاره ای کنم ، انگار کوه کن بودم
من آن زلال پرستم در آب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم
غریب بودم ، گشتم غریب تر اما:
دلم خوش است که در غربتِ وطن بودم
تنها به یک اشاره ی کوچک ، به هر چه نیست
ایـــن زندگــی به درد دل مــن نخــورد ، خـورد ؟
ایــــن قــرص هــم که درد ســرم را نبـرد ، برد ؟
مـن یک رقم ، ... رگـــم قلیان رگــی که نیست
بـا یـک اشــاره بـا جـــریــان رگــی کــه نیــست
اصــلا تــپانــچه ای کــه بــه مــن تیر مــی کشد
یک لحظه راســت ، یا که چــپم ، تیر می کشد
دیگــــر تــــمـام فلــــســــفه هـــا گیــــج میــــرود
حـــتی امــــید مــــن بــــه خــــــــدا گیــج مــیرود
شبیه روز نخستین دوباره خوشحالم
هنوز مثل همیشه به غصه می خندم
هنوز مثل همیشه به درد پابندم
آهای یار صمیمی رفیق دیرینه
کسی نمانده برایم به غیر آیینه
هوای خانه پر از بوی غربت و درد است
وشهر گرم شما در نگاه من سرد است
هوای شهر شما با دلم نمی سازد
کسی به آینه و آب دل نمی بازد
هزار حرف نگفته زبان گفتن نیست
هزار راه نرفته و پای رفتن نیست
هنوز لحظه دیدار جاده می لرزد
و باز دست دلم بی اراده می لرزد
برای آمدنت مثل قبل بی تابم
وقتی قلبهایمان کوچکتر از غصههایمان میشود
وقتی نمیتوانیم اشکهایمان را پشت پلکهایمان مخفی کنیم
و بغضهایمان پشت سر هم میشکند
وقتی احساس میکنیم
بدبختیها بیشتر از سهممان است
و رنجها بیشتر از صبرمان؛
وقتی امیدها ته میکشد
و انتظارها به سر نمیرسد
وقتی طاقتمان تمام میشود
و تحملمان هیچ ...
آن وقت است که مطمئنیم به تو احتیاج داریم
و مطمئنیم که تو
فقط تویی که کمکمان میکنی ...
آن وقت است که تو را صدا میکنیم
و تو را میخوانیم
آن وقت است که تو را آه میکشیم
تو را گریه میکنیم
و تو را نفس میکشیم
وقتی تو جواب میدهی،
دانهدانه اشکهایمان را پاک میکنی
و یکی یکی غصهها را از دلمان برمیداری
گره تکتک بغضهایمان را باز میکنی
و دل شکستهمان را بند میزنی
سنگینی ها را برمیداری
و جایش سبکی میگذاری و راحتی؛
بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی
و بیشتر از حجم لبهایمان، لبخند
خوابهایمان را تعبیر میکنی
و دعاهایمان را مستجاب
آرزوهایمان را برآورده می کنی؛
قهرها را آشتی میدهی
و سختها را آسان
تلخها را شیرین میکنی
و دردها را درمان
ناامیدی ها، همه امید میشود
و سیاهیها سفید سفید ...
تنها تو را صدا میکنیم
و فقط تو را می خوانیم
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |